عرض مشاركة واحدة
قديم 2015/09/09, 02:05 AM   #1
الملكه

معلومات إضافية
رقم العضوية : 3130
تاريخ التسجيل: 2014/06/04
الدولة: البصره
المشاركات: 15,437
الملكه غير متواجد حالياً
المستوى : الملكه is on a distinguished road




عرض البوم صور الملكه
افتراضي قصيده فارسيه مترجمه

بسم الله الرحمن الرحيم




النص الفارسي:
شاسوسا

كنار مشتي خاك
در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
نوسان ها خاك شد
و خاك ها از ميان انگشتانم لغزيد و فرو ريخت.
شبيه هيچ شده اي !
چهره ات را به سردي خاك بسپار.
اوج خودم را گم كرده ام.
مي ترسم، از لحظه بعد، و از اين پنجره اي كه به روي احساسم گشوده شد.
برگي روي فراموشي دستم افتاد: برگ اقاقيا!
بوي ترانه اي گمشده مي دهد، بوي لالايي كه روي چهره مادرم نوسان مي كند.
از پنجره
غروب را به ديوار كودكي ام تماشا مي كنم.
بيهوده بود ، بيهوده بود.
اين ديوار ، روي درهاي باغ سبز فرو ريخت.
زنجير طلايي بازي ها ، و دريچه روشن قصه ها ، زير اين آوار رفت.

آن طرف ، سياهي من پيداست:
روي بام گنبدي كاهگلي ايستاده ام، شبيه غمي .
و نگاهم را در بخار غروب ريخته ام.
روي اين پله ها غمي ، تنها، نشست.
در اين دهليزها انتظاري سرگردان بود.
"من" ديرين روي اين شبكه هاي سبز سفالي خاموش شد.
در سايه - آفتاب اين درخت اقاقيا، گرفتن خورشيد را در ترسي شيرين تماشا كرد.
خورشيد ، در پنجره مي سوزد.
پنجره لبريز برگ ها شد.
با برگي لغزيدم.
پيوند رشته ها با من نيست.
من هواي خودم را مي نوشم
و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
انگشتم خاك ها را زير و رو مي كند
و تصوير ها را بهم مي پاشد، مي لغزد، خوابش مي برد.
تصويري مي كشد، تصويري سبز: شاخه ها ، برگ ها.
روي باغ هاي روشن پرواز مي كنم.
چشمانم لبريز علف ها مي شود
و تپش هايم با شاخ و برگ ها مي آميزد.
مي پرم ، مي پرم.
روي دشتي دور افتاده
آفتاب ، بال هايم را مي سوزاند ، و من در نفرت بيداري به خاك مي افتم.
كسي روي خاكستر بال هايم راه مي رود.
دستي روي پيشاني ام كشيده شد، من سايه شدم:
"شاسوسا" تو هستي؟
دير كردي:
از لالايي كودكي ، تا خيرگي اين آفتاب ، انتظار ترا داشتم.
در شب سبز شبكه ها صدايت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
و در اين عطش تاريكي صدايت مي زنم : "شاسوسا"! اين دشت آفتابي را شب كن
تا من، راه گمشده اي را پيدا كنم، و در جاپاي خودم خاموش شوم.
"شاسوسا"، وزش سياه و برهنه!
خاك زندگي ام را فراگير.
لب هايش از سكوت بود.
انگشتش به هيچ سو لغزيد.
ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشيد ، و غبارش را باد برد.
رووي علف هاي اشك آلود براه افتاده ام.
خوابي را ميان اين علف ها گم كرده ام.
دست هايم پر از بيهودگي جست و جوهاست.
"من" ديرين ، تنها، در اين دشت ها پرسه زد.
هنگامي كه مرد
روياي شبكه ها ، و بوي اقاقيا ميان انگشتانش بود.
روي غمي راه افتادم.
به شبي نزديكم، سياهي من پيداست:
در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام.
درخت اقاقيا در روشني فانوس ايستاده .
برگ هايش خوابيده اند، شبيه لالايي شده اند.
مادرم را مي شنوم.
خورشيد ، با پنجره آميخته.
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
گهواره اي نوسان مي كند.
پشت اين ديوار، كتيبه اي مي تراشند.
مي شنوي؟
ميان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
انگار دري به سردي خاك باز كردم:
گورستان به زندگي ام تابيد.
بازي هاي كودكي ام ، روي اين سنگ هاي سياه پلاسيدند.
سنگ ها را مي شنوم: ابديت غم.
كنار قبر، انتظار چه بيهوده است.
"شاسوسا" روي مرمر سياهي روييده بود:
"شاسوسا" ، شبيه تاريك من!
به آفتاب آلوده ام.
تاريكم كن، تاريك تاريك، شب اندامت را در من ريز.
دستم را ببين: راه زندگي ام در تو خاموش مي شود.
راهي در تهي ، سفري به تاريكي:
صداي زنگ قافله را مي شنوي؟
با مشتي كابوس هم سفر شده ام.
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسيد، و اكنون از مرز تاريكي
مي گذرد.
قافله از رودي كم ژرفا گذشت.
سپيده دم روي موج ها ريخت.
چهره اي در آب نقره گون به مرگ مي خندد:
"شاسوسا"! "شاسوسا"!
در مه تصوير ها، قبر ها نفس مي كشند.
لبخند "شاسوسا" به خاك مي ريزد
و انگشتش جاي گمشده اي را نشان مي دهد: كتيبه اي !
سنگ نوسان مي كند.
گل هاي اقاقيا در لالايي مادرم ميشكفد: ابديت در شاخه هاست.
كنار مشتي خاك
در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
برگ ها روي احساسم مي لغزند.*
الترجمة العربية

شاسوسا
لسهراب سبهري
ترجمة حميد كشكولي*
أجلس وحدي بجنب حفنة تراب بعيدا عنّي،
أصبحت التقلبات ترابا،
و انساب التراب بين أصابعي و انهار.
*أنت تشبه اللا شئ،
فأودِع ْ وجهَك إلى برودة التراب!
لقد ضيّعتُ قمتي.
أخشى اللحظة الآتية ، و النافذة المفتوحة أمام شعوري.
سقطت ورقة على نسيان يدي: ورقة أقاقيا !
يفوح منها عطر أغنية ضائعة،* عطر مصباح يتردد على وجه أمي.
أرنو عبر النافذة إلى الغروب على جدار طفولتي.
كان عبثا ، كان عبثا.
انهارَ هذا الجدار على بوابات البستان الأخضر.
وقعتْ* سلاسل اللعب الذهبية، و بحيرة القصص المنيرة، تحت الأنقاض.
في الجانب الآخر يظهر شبحي :
أقف فوق سطح قبة طينية* تشبه حزنا.
أسكب رؤيتي في بخار الغروب.
حط همّ ما على المدرج وحيدا.
كان انتظار ما في هذه الدهاليز تائها.
"أنا" ي السحيقة في الزمن انطفأت في هذه الشبكات الإسفلتية الخضراء.
في الظل _ الضوء* شاهدتْ شجرة الاقاقيا صعوباتِ الشمس في خوف حلو.
تحترق الشمس في النافذة.
امتلأت النافذة بالأوراق.
ارتعشت ُ بورقة.
*عُرى العقود ليستْ معي.
إنّي أشرب ُ هوائي.
و بعيدا عني ، أجلس ، وحدي.
أصابعي تنقب في التراب،
و تنثر الصور، تنساب، تغفو.
ترسم صورةً خضراء، فروعا و أغصانا.
أطير فوق بساتين مضيئة.
تمتلئ عيوني بالعشب،
ونبضاتي تتعلق بالأغصان والأوراق.
أقفزُ، أقفزُ .
في برية بعيدة تُحرق الشمس أجنحتي، فاسقط على الأرض من أثر الانزعاج من اليقظة.
شخص ما يمشي على رماد أجنحتي.
يد ما تتمسح بجبيني ، تحولت ُ إلى ظل:
" شاسوسا" أهذا أنت ؟
لقد تأخرت َ:
منذ* تهويدات الطفولة، حتى* ذهول هذه الشمس، انتظرتُك،
ناديتك في ليل الشباك الأخضر: " شاسوسا"* اسهر طوال المدى الممتد من* هذه* البريّة المشمسة حتى الفجر،
لكي ألقى دربا ضائعا، و أظل في أثر خطواتي.
"شاسوسا"، الهبوب الأسود والعاري!
اكتسب ْ تربة حياتي.
شفاهه كانت من الصمت.
إصبعه انساق إلى* لا شئ .
بغتة ، تلاشت تقاسيم وجهه ، و أخذت غبارها الرياح.
مشيت* فوق العشب المبلل بالدموع.
لقد ضيّعت ُ حلما في هذه الأعشاب.
راحتي مليئة بعبث البحث.
"أنا" القديمة، وحده، تتنزه في هذه البرية.
وحين مات كانت رؤيا الشباك ، و ريح الأقاقيا بين أنامله.
*
سرتُ فوق حزن.
أنا قريب من ليلة ما، سوادي بيّن:
في ليل " آهات النار" أحمل الفانوس.شجرة الأقاقيا واقفة في نور الفانوس.
أوراقها نائمة، تشبه تهويدة.
أسمع أمي.
التصقت الشمس بالنافذة.
ترنيمات أمي أغنية حركات الأوراق.
مهد ينوس.
خلف هذا الجدار يحفرون نقوشا.
هل تسمع؟
بين لحظتين تافهتين للذهاب والإياب.
كأني فتحت بابا ببرودة الأرض:
أشرقت المقبرة على حياتي.
لعب طفولتي ذبلت على هذه الصخور السوداء.
أسمع الصخور: أبدية الحزن.
يا لعبث الانتظار بجانب القبر!
"شاسوسا" نبت فوق قرميد أسود:
"شاسوسا"، يا شبيه ظلمتي!
تلطخت ُ بالشمس.
اجعلني مظلما ، أقصى الظلام ، اسكب ليل جسدك فيّ.
انظر يدي: ينطفئ درب حياتي فيك.
درب يؤدي إلى الفراغ، رحلة إلى الظلام:
هل تسمع صوت جرس القافلة؟
رفيق سفري حفنة كابوس.
بدأ الدرب من الوراء، وصل الشمس ، و الآن يتجاوز حدود الظلام.
مرت القافلة من واد ٍ غير عميق.
انسكب الفجر فوق الأمواج.
وجه في الماء الفضي يسخر من الموت:
" شاسوسا"! " شاسوسا" !
في قلبي تتنفس الصور والقبور.
تصب بسمات "شاسوسا" في التراب،
وإصبعه يشير إلى مكان ضائع: نقوش أثرية!
الصخرة تنوس.
ورود الأقاقيا تتفتق في تهويدات أمي: الأبدية في الأجمات بجانب حفنة تراب،
بعيدا عني ، وحدي، أجلس.
تنساب الأوراق على شعوري.




(منقووول )



rwd]i thvsdi ljv[li



توقيع : الملكه
http://up.harajgulf.com/do.php?img=1047340

[SIGPIC][/SIGPIC]احيانا نبتسم ليس جنونا ولكن لان اطياف من نحبهم مرت بنا
رد مع اقتباس